۲
فردوسی » شاهنامه » آغاز کتاب » بخش ۷ - گفتار اندر ستایش پیغمبر
... نباشد جز از بی پدر دشمنش
که یزدان به آتش بسوزد تنش
هر آنکس که در جانش بغض علی است ...
۲۰
فردوسی » شاهنامه » منوچهر » بخش ۱۴
... کز ایدر برو با گزیده مهان
به هندوستان آتش اندر فروز
همه کاخ مهراب و کابل بسوز ...
۶۶
فردوسی » شاهنامه » داستان سیاوش » بخش ۲۱
... به پیرامن دژ یکی راه نیست
ز آتش کسی را دل ای شاه نیست
میان زیر جوشن بسوزد همی ...
۷۵
فردوسی » شاهنامه » پادشاهی گشتاسپ صد و بیست سال بود » بخش ۲۷
... نگر تا کرا یابی از دشمنان
از آتش پرستان و آهرمنان
سرانشان ببر خانهاشان بسوز ...
فردوسی » شاهنامه » پادشاهی اسکندر » بخش ۲۳
... وگرنه بفرمود تا گردنم
زنند و به آتش بسوزد تنم
کنون هرچ باید به خوبی بکن ...
فردوسی » شاهنامه » پادشاهی اشکانیان » بخش ۳
... همه پیش ساسان فروزان بدی
به هر آتشی عود سوزان بدی
سر بابک از خواب بیدار شد ...
۱۲۷
فردوسی » شاهنامه » پادشاهی شاپور ذوالاکتاف » بخش ۴
... به دژخیم فرمود تا گردنش
زند به آتش اندر بسوزد تنش
سر طایر از ننگ در خون کشید ...
۱۴۴
فردوسی » شاهنامه » پادشاهی بهرام گور » بخش ۲۹
... زیان جوید اندر بلند و مغاک
هم انجا بسوزم به آتش تنش
کنم بر سر دار پیراهنش ...
۱۵۱
فردوسی » شاهنامه » پادشاهی کسری نوشین روان چهل و هشت سال بود » بخش ۳ - داستان بوزرجمهر
... چو آتش گه خشم سوزان بود
چوخشنود باشد فروزان بود ...
۱۵۳
فردوسی » شاهنامه » پادشاهی کسری نوشین روان چهل و هشت سال بود » بخش ۷ - داستان طلخند و گو
... به دادار دارنده کوراست کام
که پیشت به آتش بر خویش را
بسوزم ز بهر بداندیش را ...
۱۷۶
فردوسی » شاهنامه » پادشاهی خسرو پرویز » بخش ۷۳
... که ویران کنی تاج و گاه مرا
به آتش بسوزی سپاه مرا
کز آن نامه جز گنج دادن بباد ...
۱۸۳
فردوسی » شاهنامه » پادشاهی یزدگرد » بخش ۱۱
... ندانی که دیوت فریبد همی
به آتش نهال دلت را مسوز
مکن تیره این تاج گیتی فروز ...
۱۸۵
فردوسی » شاهنامه » پادشاهی هرمزد دوازده سال بود » بخش ۵
... به یزدان که از تن ببرم سرش
به آتش بسوزم تن و پیکرش
ز دو سوی لشکرش دو راه بود ...
۲۴۴
فردوسی » شاهنامه » جنگ بزرگ کیخسرو با افراسیاب » بخش ۱۷
... بر آن سو که بد شاه توران سپاه
چنین گفت کآتش نسوزید کس
نباید که آید خروش جرس ...
=======================
- آتش
- سوز
- سوزان
- بسوز
- بسوزد
- به آتش بسوزی سپاه مرا
- به آتش اندر بسوزد تنش
- بسوزد نباشد جز از بی پدر دشمنش…….که یزدان به آتش بسوزد تنش
- به هندوستان آتش اندر فروز…….همه کاخ مهراب و کابل بسوز
- به پیرامن دژ یکی راه نیست…….ز آتش کسی را دل ای شاه نیست
- نگر تا کرا یابی از دشمنان……..از آتش پرستان و آهرمنان
- وگرنه بفرمود تا گردنم……….زنند و به آتش بسوزد تنم
- همه پیش ساسان فروزان بدی……..به هر آتشی عود سوزان بدی
- به دژخیم فرمود تا گردنش……زند به آتش اندر بسوزد تنش
- هم انجا بسوزم به آتش تنش……..کنم بر سر دار پیراهنش ...
- چو آتش گه خشم سوزان بود……….چوخشنود باشد فروزان بود ...
- که پیشت به آتش بر خویش را……..بسوزم ز بهر بداندیش را
- که ویران کنی تاج و گاه مرا………به آتش بسوزی سپاه مرا
- به آتش نهال دلت را مسوز………..مکن تیره این تاج گیتی فروز
- به یزدان که از تن ببرم سرش……….به آتش بسوزم تن و پیکرش
- چنین گفت کآتش نسوزید کس……نباید که آید خروش جرس