۳۶
فردوسی » شاهنامه » داستان دوازده رخ » بخش ۱۳
... که پیروز بودند گردان ما
از اختر ترا روشنایی نمود
ز دشمن برآورد ناگاه دود ...
... دو هفته همی رفت ز آن سان سپاه
بشد روشنایی ز خورشید و ماه
پراگنده بر گرد کشور خبر ...
۳۷
فردوسی » شاهنامه » داستان دوازده رخ » بخش ۲۰
... ابا بیژن گیو رویین گرد
به جنگ از جهان روشنایی ببرد
چو او خواست با زنگه شاوران ...
۳۸
فردوسی » شاهنامه » جنگ بزرگ کیخسرو با افراسیاب » بخش ۸
... همه ژنده پیلان و لشکر براند
جهان تیره شد روشنایی نماند
خروشید کای نامداران جنگ ...
۳۹
فردوسی » شاهنامه » جنگ بزرگ کیخسرو با افراسیاب » بخش ۱۵
... ز هر گونه گفتند و خسرو شنید
نیامد همی روشنایی پدید
به ایرانیان گفت پیروز شاه ...
۴۰
فردوسی » شاهنامه » جنگ بزرگ کیخسرو با افراسیاب » بخش ۱۸
... چو افراسیاب این سخنها شنود
به دلش اندرون روشنایی فزود
سپه را فرستاد و خود برنشست ...
==========================
- روشنایی49
- ستاره بر او بر شگفتی نمود……….به خاک اندرون روشنایی فزود
- روان اندر او گوهر دل فروز…………..کز او روشنایی گرفته است روز
- دگر شب نمایش کند بیش تر…..تو را روشنایی دهد بیش تر
- چه گویم که خورشید تابان که بود……کز او در جهان روشنایی فزود
- مرا این سخن یاد باید گرفت….ز مه روشنایی نیاید شگفت
- همی رفت پویان به جایی رسید……..که اندر جهان روشنایی ندید
- وزانجا سوی روشنایی رسید…….زمین پرنیان دید و یکسر خوید
- سپهبد عنان اژدها را سپرد…….به خشم از جهان روشنایی ببرد
- ز شب روشنایی نجوید کسی…….کجا بهره دارد ز دانش بسی
- پذیره فرامرز شد با سپاه…….بشد روشنایی ز خورشید و ما
- سکندر سوی روشنایی رسید……یکی بر شد کوه رخشنده دید
- همان کرم فرخ بدیشان نمود………زن و شوی را روشنایی فزود
- پس اندر همی تاخت شاپور گرد…………به گرد از هوا روشنایی ببرد
- بزد بر سرش گرز بهرام گرد…..ز چشمش همی روشنایی ببرد
- چو بهرام بشنید شادی نمود………به دلش اندرون روشنایی فزود.
- پراگنده بر گرد گیلان سپاه……بشد روشنایی ز خورشید و ماه
- بپرسید زو شاه و شادی نمود…….ز دیدار او روشنایی فزود
- ندارد ز کس روشنایی دریغ…….چو بگذارد از چرخ گردنده میغ ...
- تو از تیرگی روشنایی مجوی………که با آتش آب اندر آید به جوی
- جوان برزبان پادشاهی نمود…….ز گفتار او روشنایی فزود
- کجا مرد را روشنایی دهد……..ز رنج زمانه رهایی دهد
- یکی باد برخاست و گردی سیاه……..بشد روشنایی ز خورشید و ماه
- چراغ خرد پیش چشمت بمرد…….زجان و دلت روشنایی ببرد
- کمان را بزه کرد بندوی گرد……بتیر از هوا روشنایی ببرد
- پس اندر همی راند بهرام گرد…..به جنگ از جهان روشنایی ببرد
- کمان بر گرفت آن سپهدار گرد……….بتیر از هوا روشنایی ببرد
- وزان روی بهرام لشکر براند…..به روز اندرون روشنایی نماند
- کنون او سوی روشنایی رسید……..پدر را همی جای خواهد گزید
- کمان را بمالید بهرام گرد……….به تیر از هوا روشنایی ببرد
- سپاهی بیاورد بهرام گرد……که از آسمان روشنایی ببرد
- چو شب تیره شد روشنایی بکشت………لب شوی بگرفت ناگه بمشت
- کسی کو درین سایه شاه شاد……نباشد ورا روشنایی مباد
- چو از دوده ام بخت روشن بگشت……غم آورد چون روشنایی گذشت
- نشان شب تیره آمد پدید……همی روشنایی بخواهد پرید
- بقلب سپاه اندرون گیو گرد…….همی از جهان روشنایی ببرد
- کمان را به زه کرد بهرام گرد……..به تیر از هوا روشنایی ببرد
- بچشم اندرون روشنایی نماند………همی با روان آشنایی نماند ...
- ز گرد سپه روشنایی نماند………ز خورشید شب را جدایی نماند
- برآمد یکی ابر و بادی سیاه……….بشد روشنایی ز خورشید و ماه
- پس اندیشه کرد اندران بنگرید…….نیامد همی روشنایی پدید
- چو پیران سپاه از کنابد براند……به روز اندرون روشنایی نماند
- وز آواز اسبان و گرد سپاه………بشد روشنایی ز خورشید و ماه
- ز کوه کنابد برون شد سپاه…..بشد روشنایی ز خورشید و ماه
- از اختر ترا روشنایی نمود…..ز دشمن برآورد ناگاه دود
- دو هفته همی رفت ز آن سان سپاه…..بشد روشنایی ز خورشید و ماه
- ابا بیژن گیو رویین گرد……به جنگ از جهان روشنایی ببرد
- همه ژنده پیلان و لشکر براند………جهان تیره شد روشنایی نماند
- ز هر گونه گفتند و خسرو شنید….نیامد همی روشنایی پدید
- چو افراسیاب این سخنها شنود…به دلش اندرون روشنایی فزود